My Dreams
I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog
نمیدونم چی بگم... انقدر چیز روی دلمه ک نمیدونم کدومشو بگم... من می خوام شاد باشم...ب خودم قول دادم ک شاد باشم...خسته شدم از گریه های روزانه ام... ب عشقم قول دادم ک شاد باشم...ک خوب باشم...ک دیگه از فشار عصبی نرم زیر سرم چون اونم حالش بد میشه... ولی چرااااااا نمیـــــــــشه؟؟؟؟؟؟؟؟ چرااااااااااااا؟ چرا امروز ک می خواستم شاد باشم باید تا این حد احساس تنهایی کنم؟؟؟ چرا باید دوست صمیمیم بیاد بهم بگه سارا دلداری هات تکراری شده...از ته دلت نیست... خیلی سوختم با این حرف...خیــــــــــلی... بغض کردم...سر کلاس اون ب قول عشقم مروارید هام از چشام پایین اومد...زنگ تفریح همین طور... ولی ب جای اینک نزدیک ترین دوستم بیاد دلداریم بده باید بقیه بچه ها بیان... تنهام...خیلی تنها... بین این همه اشنا توی غربتم...
نظرات شما عزیزان:
اگه اون لحظه تو بغل خواهرم بودم و نیومدم پیشت چندتا دلیل داشت...اول اینکه من خودم اون لحظه خورد و داغون و له بودم...چه جوری میخواستی بهم تکیه کنی؟خودم کمک میخواستم...چه جوری کمکت میکرد...؟!دوما اینک به آرامش احتیاج داشتم...به جون...به یه تکیه گاه...به یه پایی که بتونم سرو بذارم روش و...سوما اینک خواهرمم داغون بود,حالش خوب نبود...می خواستم برا اونم باشم...کنارش باشم...خیلی تنهاس...
دیشبش داغون بودیم...بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی...اما انقد از هم دور شده بودیم که نشد از حالم برات بگم...
اما سارا...با همه ی اینا...بازم ازت معذرت میخوام...ببخشید...بابت همه چیز...
پاسخ:نفس بیخیال دیگه...
تموم شد حالا ک..خدارو شکر..
معذرت خواهی هم نداره نفسی..
پاسخ:مرسی داداشی...خیلی خیلی دوست دارم...مرسی ک هستی...
[-Design-] |