My Dreams

I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog

 امروز روز اخر مدرسه بود....خوش گذشت...خاطره خوبی مونده برامون...

از گروه 4 نفریمون فقط منو حانیه مونده بودیم...

نفس ک الان مدینه ست فاطمه هم ظهر برای مشهد پرواز داشت(خوش ب حال جفتشون)

مدرسه برامون پیتزا سفارش داد و کنار بچه ها خوردیم و کلی خندیدیم...

اخر سر هم بادکنکهای مدرسه رو ترکوندیم...در کل خاطره خوبی موند برامون!

اما فقط یکی از معلم هامون اومده بود!!اینش خیلی مسخره بود...تازه امتحان ادبیات هم دادیم!!!

پیشاپیش سال نو مبارک!

دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,| 10:21 PM |Sara| |

 نفسی جونم فردا می ره مکه...خوش ب حالش برای اینکه داره می ره جایی ک می تونه کلی

دعا و گریه کنه وخالی شه...

دلش برا خواهرش تنگ میشه...امروز کلی گریه کرد..منم..

گریه کردم چون هم یکم احساسی شدم و دلم براش تنگ می شد هم اینکه..

هم اینکه یاد پارسال خودم افتادم...منم دقیقا همین روزا داشتم واسه جدا شدن از عششقم

زار

می زدم...علاوه بر اینکه می خواستم برم کربلا می دونستم ب احتمال 80درصد دیگه نمی تونم

باهاش بحفم..

وای ک چه روزایی بود...حالم توی عید افتضاح بووووووود!از زور فشار عصبی هر نوع مرضی بگی

گرفته بود...کارم ب دکتر و بیمارستان کشیده بود...

خیلی بد بود..امروز کلی خاطرش داغ شد و گریه کردم...

و ی چیز دیگه...پارسال این وقتا می گفت عاشقتم...

امسال این وقتا میگه دوست ندارم...

تف ب این زندگی...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,| 5:20 PM |Sara| |

 

 

 الان یکی ی خبری بهم داد ک داغون شدم...

 

چیزی ک اصلا انتظارشون نداشتم...خیلی شوکه شده شدم...ناراحت شدم... ن ناراحت براش

 

کمه...همون داغون خیلی بهتره...اشک توی چشمام جمع شد...

 

بهم گفت فقط تا آخر این هفته میبینمش...بعدش دیگه...

 

واای...الان ک بهش فکر میکنم...

 

تازه داشتم ی حس خوب رو تجربه میکردم...البته می دونستم ک ی روزی اینطوری

 

میشه...ولی انتظار نداشتم اینقدر 

 

زود اتفاق بیفته...فکر میکردم حداقل 2ماه دیگه میبینمش ولی...

 

خیلی بده..خیلی بد... از خدا خواستم فقط بهم صبر بده..همین..چون...تحملش واسم

 

سخته..خیلی سخت..

 

خدایا..آخه چرا؟

 

 

"داغون شدم بهم ریختم

 

همه دوستام دارن بهم میگن..."

 

اهنگ "اون"از زانیار

 

 

پ.ن.از همین الان دارم دلتنگی رو احساس می کنم...چیزی ک قبلا هم کشیدم..ولی اون

 

دفعه فرق داشت..اون دفعه انتظار هم همراش بود...ب پایان انتظار ک فکر می کردم دلم گرم

 

میشد..

اما الان...اگِ بره..ی تیکه از منم با خودش می بره...

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,| 8:41 PM |Sara| |

 سلااااااام!

من ی ربعه ک از اردو بر گشتم...مدرسه بعد از چند وقت مارو برد جاجرود.خیــــــــلی

خوش گذشت!!!واقعا بهمون مزه داد...الان هم از خستگی کاری نمی تونم بکنم جز

همین تایپ کردن!

 

ویلایی ک رفتیم مال آقای حدادعادل بود(مدرسه من فرهنگِ،مال آقای حداد)..جای با

صفایی بود...اول ک رفتیم نشستیم با همه بچه ها " مافیا" بازی کردیم..خیلی بازی

خوبیه...حال داد!!!

بعدش رفتیم توی حیاط و یکم زو و اینا بازی کردیم...ی الاکلنگ خیلی بزرگ داشتن ک

هر 18 نفرمون نشستیم روش!خیلی کیف داد..بعد از نهار یکم توی حیاط نشستیم و

حرف زدیم وبعد چندتا از بچه ها رفتن توی استخر و ماها موندیم و آتیش درست

کردیم!خیلی خوب بود!!!

بعد یهو یکی گفت یکی از بچه ها توی استخر حالش بد شده!!!دلم لرزید...با خودم

گفتم حتما نفسِ!!!بعدش ک فهمیدم اونه دیگه نفهمیدم چجوری از معلممون شکلات

گرفتم و خودمو رسوندم بالاسرش....غش کرده بود!!فشارش افتاده بود!

همون لحظه چند قطره اشک از چشمم افتاد ک خدا رو شکر از دید همه پنهون

موند...داشتم سکته می کردم...همه بدنم می لرزید..هرچی باشه بهترین دوستمه!!!

بعد ک بهوش اومد رو ویبره بود!!!همش داشت می لرزید..ی خورده ک گذشت حالش

بهتر شد...

آخر سر هم موقع رفتن خودشیفتگیمون بالا زد و همش شروع کردیم ب عکس

گرفتن در حالت های مختلف...روی سایت مدرسه هم می ذارن... شعر "مجنون

لیلی"مازیار فلاحی رو هم خوندیم و ازمون فیلم گرفتن...

وقتی منتظر اتوبوس بودیم من ی آبنبات چوبی در آوردمو 5 نفری خوردیمش!!!!!

خیلی کیف داد...بعدشم معلممون بسنی مهمون کرد و آخر سر هم توی اتوبوس نوبت رسید ب باباش کردن و لبخند ژکوند زدن ب مردم توی خیابون

واقعا اردوی خوبی بود و خوش گذشت.فقط...

جای ریحانه جونم خیلی خااااااالی بود...دلم براش ی ذره شده...دیشب

خوابش رو دیدم...امیدوارم این پست رو بخونه..

اینم واسه ریحانه

حال ما ب روایت تصویر:

توی اتوبوس

اونجا ک رسیدیم

 


موقع بازی ها

نهار خوردن

پاچه خواری ها

وقتی حال نفس بد شد

ابنبات خودن

وقت برگشت

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:,| 7:2 PM |Sara| |

 نمیدونم چی بگم...

انقدر چیز روی دلمه ک نمیدونم کدومشو بگم...

من می خوام شاد باشم...ب خودم قول دادم ک شاد باشم...خسته شدم از گریه های روزانه ام...

ب عشقم قول دادم ک شاد باشم...ک خوب باشم...ک دیگه از فشار عصبی نرم زیر سرم چون اونم حالش بد میشه...

ولی چرااااااا نمیـــــــــشه؟؟؟؟؟؟؟؟

چرااااااااااااا؟

چرا امروز ک می خواستم شاد باشم باید تا این حد احساس تنهایی کنم؟؟؟

چرا باید دوست صمیمیم بیاد بهم بگه سارا دلداری هات تکراری شده...از ته دلت نیست...

خیلی سوختم با این حرف...خیــــــــــلی...

بغض کردم...سر کلاس اون ب قول عشقم مروارید هام از چشام پایین اومد...زنگ تفریح همین طور...

ولی ب جای اینک نزدیک ترین دوستم بیاد دلداریم بده باید بقیه بچه ها بیان...

تنهام...خیلی تنها...

بین این همه اشنا توی غربتم...

سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,| 7:26 PM |Sara| |

 امروز دارم بعد از مدتها آپ میکنم...این چند وقته خیلی  درگیری داشتم...

تا حالا شنیدین میگن"کارم از گریه گذشته..من به آن میخندم" یا "دیگه از گریه گذشته به جنون کشیده کارم.."

امروز همین حالت برام پیش اومد...حتی خودم هم نمیدونستم چمه...چرا حالم بده...چرا اینقدر خنده های عصبی میکنم...

به قول فاطمه سادات:به پوچی رسیدم...می خوام بمیرم..!!!

اصلا نمیدونم چمه...من این روزا تقریبا خیلی خوشحالم...ولی امروز...

یه لحظه میخواستم گریه کنم...یعنی گریه که نه.."زار" بزنم..

ولی جلو خودمو گرفتم...چون نمیدونستم وقتی نفس میاد میگه"سارا جونم چی شده"چ جوابی بدم..

چی داشتم که بگم؟

...

وقتی جلو گریه م رو گرفتم دیگه گریه م نیومد...بعدشم مجبور شدم برم تو نخ بیخیالی..

حالا احساس میکنم ی بار خیـــــــــــــــلی سنگین رو دوشمه...

یه چیز خیـــــــــــلی بزگ تو گلومه...

چی کارش کنم؟؟؟

پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,| 10:7 PM |Sara| |

 باران بیایــ ـــد یا نیایــ ـــد

تو باشــ ــی یا نباشــ ــی

مــ ــن خیــ ــســ از یــ ــاد تــ ــوام...

 

سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,| 5:55 PM |Sara| |

 امشب داشتم از روضه بر می گشتم..یاد پارسال افتادم...

پارسال هم شب عاشورا دقیقا همون جایی روضه رفتیم که امشب رفیتم..منتهی با ی فرق خیلی بزرگ...

پارسال وقتی از روضه بر می گشتم با عشقم حرف میزدم..با همه زندگیم..با همه هستی ام..

اما امشب...

دیگه باهاش حرف نمیزدم..دیگه بهش اس نمی دادم..

این روزا دیگه کسی نیست ک براش درد دل کنم..دیگه کسی نیست ک نازمو بکشه..دیگه کسی نیست ک بخواد 

پشتیبانم باشه...کسی نیست ک بتونم بهش تکیه کنم..

حالا که از دست دادمش می فهمم چ جواهری توی زندگیم بوده و حالا نیست...

جای خالیش حسابی داره خودشو ب رخم می کشه!!!

شنبه 4 آذر 1391برچسب:,| 10:26 PM |Sara| |

 فردا می خوایم روی معلم عربیمون رو کم کنیم!!!

یکشنبه که باهاش کلاس داشتیم کلی بهمون غر زد که نمره هاتون بده وکلاستون بده.

بعد هم گفت چهارشنبه می خوام ازتون امتحان بگیرم.

ماها هم هممون قرار گذاشتیم این امتحان رو مثل ... بخونیم که روی این معلمه رو کم کنیم!!

دعا کنید که بتونیم یه حال اساسی ازش بگیریم..

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,| 9:3 PM |Sara| |

می گن:«پرنده ای که دوست داری را رها کن..اگر عاشقت باشد بر میگردد وگرنه هیچ وقت عاشقت نبوده»

من هم هفته پیش پرنده ام رو رها کردم..

دیشب ازم اجازه گرفت که برگرده..اما جوابشو ندادم.

نمی دونم چی کار کنم..دلم براش خیـــلی تنگ شده ولی..

نمی دونم چی کار کنم...

خدا جونم...کمکم کن!

عکاسی از پرواز پرندگان (19 عکس)

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,| 4:47 PM |Sara| |

 امروز ما تو مدرسمون خیریه داشتیم.

خودمون یه سری غذا درست کردیم وبه بچه ها فروختیم.

بعدشم پول هاشو جمع کردیم و دادیم به مدرسه که بفرستن برای خیریه(تف به ریا)

من و دوتا دیگه از دوستام اسنک درست کردیم و فروختیم.خیـــلی هم استقبال شد!

فقط ی بدی داشت.

ی 5 مین دیر رفتیم سر کلاس عربی..این معلم عربی گیر ما هم واسمون منفی گذاشت!!!!

اصلا انگار کار خیر سرش نمیشه...!

کلی هم مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم...فقط نگرانم بچه هایی که از اسنک ما خوردن فردا نتونن بیان مدرسه..چون خیلی کثیف بازی در آوردیم..

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,| 4:40 PM |Sara| |


[-Design-]