My Dreams
I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog
روزهای کودکی آسمان صافی داشت
خیال می کردم چشم هایم را که ببندم شب زودتر می رسد
خیال می کردم حوض تابستان خیلی گود است
خیال می کرد چلچراغ طنبی را از آسمان اویخته اند
خیال می کردم خانه ما خیلی بزرگ است
پدر همه چیز را می داند
مدیر مدرسه همه کاره دنیاست
خدا شبیه پدربزرگ است
وبهشت مثل حیاط سبز همسایه است
حالا ابرها را به عقدر دائم آسمان دراورده اند تا ما کودکی را فراموش کنیم
ومن دیگر می دانم
نور به چشم های ما دروغ گفته است
آب حوض تا زیر زانوی من هم نمی رسد
چلچراغ طنبی همین نزدیکی هاست
خانه های بزرگ همیشه آن طرف شهرند
پدر گاهی سوال می کند
مدیر مدرسه حقوق می گیرد
خدا شبیه هیچ کس نیست
وکسی آمده است خانه همسایه را به قیمت خوبی بخرد
نظرات شما عزیزان:
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, |
6:9 PM |Sara| کــآمنت |
[-Design-] |