My Dreams
I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog
روزهای کودکی آسمان صافی داشت خیال می کردم چشم هایم را که ببندم شب زودتر می رسد خیال می کردم حوض تابستان خیلی گود است خیال می کرد چلچراغ طنبی را از آسمان اویخته اند خیال می کردم خانه ما خیلی بزرگ است پدر همه چیز را می داند مدیر مدرسه همه کاره دنیاست خدا شبیه پدربزرگ است وبهشت مثل حیاط سبز همسایه است حالا ابرها را به عقدر دائم آسمان دراورده اند تا ما کودکی را فراموش کنیم ومن دیگر می دانم نور به چشم های ما دروغ گفته است آب حوض تا زیر زانوی من هم نمی رسد چلچراغ طنبی همین نزدیکی هاست خانه های بزرگ همیشه آن طرف شهرند پدر گاهی سوال می کند مدیر مدرسه حقوق می گیرد خدا شبیه هیچ کس نیست وکسی آمده است خانه همسایه را به قیمت خوبی بخرد
نظرات شما عزیزان:
[-Design-] |